سافت وریــــــــــــــــــا

مطالب پربحث‌تر

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

یه روز یه e^x و 2x متوجه میشن یه مغازه اعلامیه زده همه اجناس این مغازه رایگان است ، فقط در ازای هر جنس که می خواهید هر بار از شما مشتق خواهیم گرفت .2x ناراحت میگه : اینکه خیلی بی انصافیه ، من اگه دوتا جنس بردارم میشم صفر !e^x دلداریش میده میگه : نگران نباش داداش ؛ هر چی خواستی بگو خودم برات میخرم برای من که فرقی نداره . . .e^x میره داخل فروشگاه و چند لحظه بعد با عجله و استرس میاد بیرون و میگه :" فرار کن ، زود باش ... نامردا دارن نسبت به y مشتق میگیرن !!!! "** بی مزه هم خودتونین فرصت سوختهیک شب سرد یک پروانه اومد پشت پنجره اتاق دخترک و به شیشه زد . دخترک که سرش حسابی گرم بود برگشت و دید یه پروانه کوچیک اونجاست !پروانه خودش رو به پنجره میکوبید ، تا اون پنجره رو براش باز کنه و از سرما نجات پیدا کنه .ولی دخترک اصلاً اهمیتی به حرکات پروانه نداد ، پروانه رفت . دخترک هم بعد از مدتی به رختخواب رفت تا بخوابه . پیش خودش فکر کرد که کاشکی پنجره رو برای پروانه بازمیکردم تا اون هم سردش نمیشد …فردا شد ؛ دخترک منتظر بود که دوباره پروانه رو ببینه ولی هرچه کنار پنجره منتظر شد پروانه نیومد ...دخترک پشیمون شده بود که چرا دیروز پروانه رو به خونه راه نداده .پیش پدرش رفت و داستان رو برای پدرش تعریف کرد . پدر گفت : دخترم عمر پروانه ها بیشتر از یک یا دو روز نیس !!اشک تو چشمای دخترک جمع شد و برای همیشه به یادش موند که برای دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصت دریغ کنه ...قصه ما به سر رسید ، کلاغه به خونه س نرسید ...نباید کسی بفهمد دل و دست این خسته ی خراب از خواب زندگی میلرزد ...باید تظاهر کنم حالم خوب است ...راحت ام ...راضی ام ...رها ...راهی نیست ...مجبورم !!!..:: سید علی صالحی ::..
  • نوید عباسپور

اگه تو یه تصادف وحشتناک دور از جون به ملکوت اعلی بپیوندید و بعد فرشته نگهبان بهشت بیاد و ازتون بپرسه : دوس داری الآن که همه بالا سر بدنتن ، چی پشت سرت بگن ؟ 

چی جواب میدادین ؟؟؟ 



اول جواب بدین ... بعد توجهتونو به یه داستان جلب میکنم => ادامه مطلب

  • نوید عباسپور
اگه تو یه تصادف وحشتناک دور از جون به ملکوت اعلی بپیوندید و بعد فرشته نگهبان بهشت بیاد و ازتون بپرسه : دوس داری الآن که همه بالا سر بدنتن ، چی پشت سرت بگن ؟ چی جواب میدادین ؟؟؟ اول جواب بدین ... بعد توجهتونو به یه داستان جلب میکنم => ادامه مطلب
  • نوید عباسپور
1- دلایل پسرا واسه رد کردن دخترا :


برای من مثل خواهر می مونی ! یعنی خیلی زشتی !!!
فاصله سنیمون کمی زیاده ! یعنی خیلی زشتی !!!
من به تو علاقه به اونصورت ندارم ! یعنی خیلی زشتی !!!
من الان تو موقعیت بدی از زندگیم هستم! یعنی : خیلی زشتی !!!
من دوست دختر دارم ! یعنی : خیلی زشتی !!!
تقصیر تو نیست ، تقصیر منه ! یعنی : خیلی زشتی !!!
من الان توجهم به کارمه ! یعنی خیلی زشتی !!!
من تصمیم گرفتم مجرد بمونم ! یعنی خیلی زشتی !!!
بهتره فقط با هم دوست معمولی باشیم ! یعنی بطور وحشتناکی زشتی !!!


2- مادر بزرگم که خیلی مومنه یه روز ماهنامه همشهری دستش بود ، گفت وضع مملکت خیلی خرابه و بی حیایی و فساد بیداد میکنه و ...
منم شدم علامت سوال !
گفتم : چطور مگه ؟
گفت : مثلا این عکسا رو نیگا کن
اینا چقدر بی غیرتن
نیگا کردم دیدم
صفحه سمت راستی عکس یه مرد و صفحه چپ مجله هم عکس یه زن چادریه
تعجب کردم گفتم : عزیز این بنده خداها چشونه ؟
گفت : ببین الان اگه مجله رو ببندم آقاهه میفته رو زنه ، حالا هی با دو دستش مجله رو باز و بسته میکرد میگفت : نیگا !!

من : 

** همچین کسایی داریم هاا !

3- یــه بـار هـم مـاشـیـن و بـرداشـتـیـم و بــا بـچـه هـا رفـتـیـم بـیـرون .... حـالا صـدای ضـبـط تـا آخـر زیـاد هـمـه هـم داشـتـیـم مـی رقـصـیـدیـم تـو مـاشـیـن ، خـلاصـه یـهـو یــه افـسـر جـلـومـون رو گـرفـت گـفـت بـزن بـغـل ...
مـنـم به بـچـه هـا گـفـتـم ادای ایـن بـچـه بـاحـالا و بـا مـعـرفـتـها رو در بـیـاریـن بـیـخیال شـه جـریـمـه نـکـنـه
خـلاصـه پـلـیـسـه گـفـت ایـن چـه وضـع رانـنـدگـیـه؟ مـاشـیـن بـایـد بـخـوابـه پـارکیـنـگ !!!
یــهـو مـنـم کـف و تـف قـاطـی کـردم گـفـتـم مـیـدونـی مـن کـیـم ؟؟؟ اصـلا حـواسـت هـسـت بـا کـی داری حـرف مـی زنـی ؟ بـگـم کـیـم ؟؟؟ بــــــگـــــــم؟؟؟
رفیـقام هـم اومـدن جـلـو دهـنـمـو گـرفـتـن گـفـتـن بـیـخـیـال نـگـو بـهـش گـنـاه داره اخــراج مـیـشه ...
افـسـره هـم رنـگشـو بــاخـت و آب دهـن قـورت داد گـفـت : نـه نـمـیـدونـم ، بـبـخـشـیـد شـمـا کـی هــسـتـیـن ؟؟؟
مـنـم بـا یـه صـدای خـسـتـه بـش گـفـتـم : مــن یــه پــرنــدم ، آرزو دارم تـــو بــاغــم بــاشــی ...
مــن یــه خــونــه ی سـرد و تــاریــکــم ...... (بـچـه هـا هـم دس مـیـزدن)
هـیـچـی دیـگه هـمـگـی دور هــم بـا افـسـره کـلـی خـنـدیـدیـم و گـفـت بـاهـاتـون کـلـی حـال کـردم بـچـه هـای بـاحـالـی هـسـتـیـن آخـر سـر هـم 50 تـومـن جـریـمـه شـدیـم و مـاشـیـن هـم رفـت پـارکـیـنـگ و بــانـدهـاش هـم بـاز کـرد و خــودمـون هـم بـردن تست اعـتـیـاد دادیـم و هــمـه چــی بـه خـیـر و خـوشـی تـمـوم شـد  !!!! 





این قدری که من دنبال یه پست خوب میگردم تا واستون بذارم ، دنبال نیمه گمشدم گشته بودم تا الان چند تا بچه هم داشتم  ...
  • نوید عباسپور
1- دلایل پسرا واسه رد کردن دخترا :برای من مثل خواهر می مونی ! یعنی خیلی زشتی !!!فاصله سنیمون کمی زیاده ! یعنی خیلی زشتی !!!من به تو علاقه به اونصورت ندارم ! یعنی خیلی زشتی !!!من الان تو موقعیت بدی از زندگیم هستم! یعنی : خیلی زشتی !!!من دوست دختر دارم ! یعنی : خیلی زشتی !!!تقصیر تو نیست ، تقصیر منه ! یعنی : خیلی زشتی !!!من الان توجهم به کارمه ! یعنی خیلی زشتی !!!من تصمیم گرفتم مجرد بمونم ! یعنی خیلی زشتی !!!بهتره فقط با هم دوست معمولی باشیم ! یعنی بطور وحشتناکی زشتی !!!2- مادر بزرگم که خیلی مومنه یه روز ماهنامه همشهری دستش بود ، گفت وضع مملکت خیلی خرابه و بی حیایی و فساد بیداد میکنه و ...منم شدم علامت سوال !گفتم : چطور مگه ؟گفت : مثلا این عکسا رو نیگا کناینا چقدر بی غیرتننیگا کردم دیدمصفحه سمت راستی عکس یه مرد و صفحه چپ مجله هم عکس یه زن چادریهتعجب کردم گفتم : عزیز این بنده خداها چشونه ؟گفت : ببین الان اگه مجله رو ببندم آقاهه میفته رو زنه ، حالا هی با دو دستش مجله رو باز و بسته میکرد میگفت : نیگا !!من : ** همچین کسایی داریم هاا !3- یــه بـار هـم مـاشـیـن و بـرداشـتـیـم و بــا بـچـه هـا رفـتـیـم بـیـرون .... حـالا صـدای ضـبـط تـا آخـر زیـاد هـمـه هـم داشـتـیـم مـی رقـصـیـدیـم تـو مـاشـیـن ، خـلاصـه یـهـو یــه افـسـر جـلـومـون رو گـرفـت گـفـت بـزن بـغـل ...مـنـم به بـچـه هـا گـفـتـم ادای ایـن بـچـه بـاحـالا و بـا مـعـرفـتـها رو در بـیـاریـن بـیـخیال شـه جـریـمـه نـکـنـهخـلاصـه پـلـیـسـه گـفـت ایـن چـه وضـع رانـنـدگـیـه؟ مـاشـیـن بـایـد بـخـوابـه پـارکیـنـگ !!!یــهـو مـنـم کـف و تـف قـاطـی کـردم گـفـتـم مـیـدونـی مـن کـیـم ؟؟؟ اصـلا حـواسـت هـسـت بـا کـی داری حـرف مـی زنـی ؟ بـگـم کـیـم ؟؟؟ بــــــگـــــــم؟؟؟رفیـقام هـم اومـدن جـلـو دهـنـمـو گـرفـتـن گـفـتـن بـیـخـیـال نـگـو بـهـش گـنـاه داره اخــراج مـیـشه ...افـسـره هـم رنـگشـو بــاخـت و آب دهـن قـورت داد گـفـت : نـه نـمـیـدونـم ، بـبـخـشـیـد شـمـا کـی هــسـتـیـن ؟؟؟مـنـم بـا یـه صـدای خـسـتـه بـش گـفـتـم : مــن یــه پــرنــدم ، آرزو دارم تـــو بــاغــم بــاشــی ...مــن یــه خــونــه ی سـرد و تــاریــکــم ...... (بـچـه هـا هـم دس مـیـزدن)هـیـچـی دیـگه هـمـگـی دور هــم بـا افـسـره کـلـی خـنـدیـدیـم و گـفـت بـاهـاتـون کـلـی حـال کـردم بـچـه هـای بـاحـالـی هـسـتـیـن آخـر سـر هـم 50 تـومـن جـریـمـه شـدیـم و مـاشـیـن هـم رفـت پـارکـیـنـگ و بــانـدهـاش هـم بـاز کـرد و خــودمـون هـم بـردن تست اعـتـیـاد دادیـم و هــمـه چــی بـه خـیـر و خـوشـی تـمـوم شـد  !!!! این قدری که من دنبال یه پست خوب میگردم تا واستون بذارم ، دنبال نیمه گمشدم گشته بودم تا الان چند تا بچه هم داشتم  ...
  • نوید عباسپور
عذرا و وامق 

جزو عشاق معروف ایرونی هستن که شاید کمتر کسی داستانشونو بدونه ، میتونین تو این آدرس داستان این دو جوون ناکام رو بخونین ...
  • نوید عباسپور
عذرا و وامق جزو عشاق معروف ایرونی هستن که شاید کمتر کسی داستانشونو بدونه ، میتونین تو این آدرس داستان این دو جوون ناکام رو بخونین ...
  • نوید عباسپور
تو ادامه مطلب دو تا داستان گذاشتم ، خیلی بامزه ان ، یه هدف خاصی داشتم از گذاشتن این داستان ها ، اگه حوصله داشتین بخونینشون ، کلی نکات آموزشی و اخلاقی توشون هست ... 

** برداشت آزاد **
  • نوید عباسپور
تو ادامه مطلب دو تا داستان گذاشتم ، خیلی بامزه ان ، یه هدف خاصی داشتم از گذاشتن این داستان ها ، اگه حوصله داشتین بخونینشون ، کلی نکات آموزشی و اخلاقی توشون هست ... ** برداشت آزاد **
  • نوید عباسپور
امتحان پایانی فلسفه بود. استاد فقط یک سوال برای دانشجویان مطرح کرده بود.
سوال این بود: "شما چگونه میتوانید من را متقاعد کنید که صندلی جلوی شما نامرئی است؟"

تقریبا یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ های خود را در برگه امتحان بنویسند، به غیر از یک دانشجوی تنبل که تنها ۵ ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد !
چند روز بعد که استاد نمره های دانشجویان را به آنها داد، آن دانشجوی تنبل بالاترین نمره ...
...ی کلاس را گرفته بود !!
او در جواب نوشته بود:

"کدام صندلی؟"

پیام اخلاقی: مسائل ساده رو پیچیده نکنین !!

  • نوید عباسپور
امتحان پایانی فلسفه بود. استاد فقط یک سوال برای دانشجویان مطرح کرده بود.سوال این بود: "شما چگونه میتوانید من را متقاعد کنید که صندلی جلوی شما نامرئی است؟"تقریبا یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ های خود را در برگه امتحان بنویسند، به غیر از یک دانشجوی تنبل که تنها ۵ ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد !چند روز بعد که استاد نمره های دانشجویان را به آنها داد، آن دانشجوی تنبل بالاترین نمره ......ی کلاس را گرفته بود !!او در جواب نوشته بود:"کدام صندلی؟"پیام اخلاقی: مسائل ساده رو پیچیده نکنین !!
  • نوید عباسپور

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد.

دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

  • نوید عباسپور

 

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر! 

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با
صدای لرزان پرسید:
 
- شما خدا هستید؟
- نه عزیزم من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
 - آها میدانستم که با خدا نسبتی دارید...
  • نوید عباسپور
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد.دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
  • نوید عباسپور
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....- آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:   - شما خدا هستید؟ - نه عزیزم من تنها یکی از بندگان خدا هستم.  - آها میدانستم که با خدا نسبتی دارید...
  • نوید عباسپور
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد
زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى
دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این
از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک
گفت:
اونوقت شما ازش بپرسید.
***************************************
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه
بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به
این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده،
الان وکیله.
یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
*************************************** 
  • نوید عباسپور
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعدزیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکىدارد.دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. ایناز نظر فیزیکى غیرممکن است.دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟دختر کوچکگفت:اونوقت شما ازش بپرسید.*************************************** عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همهبچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید بهاین عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده،الان وکیله.یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده. ***************************************
  • نوید عباسپور
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی ! 
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم ! 
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است ... 
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است .
پدر به نزد بیل گیتس می رود و ...
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم ! 
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند ! 
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است !!
بیل گیتس: اوه، که اینطور ! در این صورت قبول است ...
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود 
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم .
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم ! 
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است !!! 
مدیرعامل: اوه ، اگر اینطور است ، باشد ...
و معامله به این ترتیب انجام می شود ... به همیـــــــــــــن راحتی 
.
.
.
نتیجه اخلاقی داشت هاااا !!!
  • نوید عباسپور
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی ! پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم ! پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است ... پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است .پدر به نزد بیل گیتس می رود و ...پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم ! بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند ! پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است !!بیل گیتس: اوه، که اینطور ! در این صورت قبول است ...بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم .مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم ! پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است !!! مدیرعامل: اوه ، اگر اینطور است ، باشد ...و معامله به این ترتیب انجام می شود ... به همیـــــــــــــن راحتی ...نتیجه اخلاقی داشت هاااا !!!
  • نوید عباسپور
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد . آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد ، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند . 
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
 درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد . پادشاه پرسید : « تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ »
 کشاورز که ترسیده بود گفت : سرورم ، کار ساده‌ای بود ، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم . شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد ...
 


گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم ، چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید ؟
 
آیا تواناییها و استعدادهایتان را می‌شناسید ؟ آیا ریسک می‌کنید ؟
 
  • نوید عباسپور