سافت وریــــــــــــــــــا

مطالب پربحث‌تر

۶۲ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

این داستان طنز زیبا که نشان از کمال هوشمندی و ابتکار و خلاقیت و نبوغ هموطنان ایرانی بخصوص در مورد استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی دارد .سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند! یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند! یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!!!
  • نوید عباسپور
مرد جوان:ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟ پیرمرد:معلومه که نه. -چرا آقا...مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟ -یه چیزایی کم میشه...اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم تموم میشه. -میشه به من بگین چه جوری؟ -ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر میکنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی! -خوب...آره امکان داره. -امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیشتر بازهمدیگه رو ببینیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی! -خوب...آره  این هم امکان داره. -یه روزی شاید بیای خونه ی من و بگی داشتم از این دور و برا رد میشدم و گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد از این تعارف  و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و اونوقته که میگی چه چای خوش طعمی!!!!وبپرسی که کی اونو درست کرده؟ -آره ممکنه -بعدش من بگم که دخترم چایی رو درست کرده و اونوقته که باید دختر جوون و خوشگلم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دخترم خوشت بیاد. لبخندی بر لبان مرد جوان نشست. -بعدش تو به دخترم علاقه مند میشی و اونو از من خواستگاری میکنی مردجوان دوباره لبخند زد -پیرمرد با عصبانیت گفت:اما من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه!میفهمی؟ وبا عصبانیت دور شد....                         ******************************************* اگر بدانید مردم چقدر به ندرت فکر میکنند، هیچ گاه از این که درباره شما چه فکر می کنند، نگران نمی شوید.
  • نوید عباسپور
خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟ خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟ خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟ اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…دردش گفتنی نبود….!!!!رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!یک لحظه به خود آمد…دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
  • نوید عباسپور
یه روز یه e^x و 2x متوجه میشن یه مغازه اعلامیه زده همه اجناس این مغازه رایگان است ، فقط در ازای هر جنس که می خواهید هر بار از شما مشتق خواهیم گرفت .2x ناراحت میگه : اینکه خیلی بی انصافیه ، من اگه دوتا جنس بردارم میشم صفر !e^x دلداریش میده میگه : نگران نباش داداش ؛ هر چی خواستی بگو خودم برات میخرم برای من که فرقی نداره . . .e^x میره داخل فروشگاه و چند لحظه بعد با عجله و استرس میاد بیرون و میگه :" فرار کن ، زود باش ... نامردا دارن نسبت به y مشتق میگیرن !!!! "** بی مزه هم خودتونین فرصت سوختهیک شب سرد یک پروانه اومد پشت پنجره اتاق دخترک و به شیشه زد . دخترک که سرش حسابی گرم بود برگشت و دید یه پروانه کوچیک اونجاست !پروانه خودش رو به پنجره میکوبید ، تا اون پنجره رو براش باز کنه و از سرما نجات پیدا کنه .ولی دخترک اصلاً اهمیتی به حرکات پروانه نداد ، پروانه رفت . دخترک هم بعد از مدتی به رختخواب رفت تا بخوابه . پیش خودش فکر کرد که کاشکی پنجره رو برای پروانه بازمیکردم تا اون هم سردش نمیشد …فردا شد ؛ دخترک منتظر بود که دوباره پروانه رو ببینه ولی هرچه کنار پنجره منتظر شد پروانه نیومد ...دخترک پشیمون شده بود که چرا دیروز پروانه رو به خونه راه نداده .پیش پدرش رفت و داستان رو برای پدرش تعریف کرد . پدر گفت : دخترم عمر پروانه ها بیشتر از یک یا دو روز نیس !!اشک تو چشمای دخترک جمع شد و برای همیشه به یادش موند که برای دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصت دریغ کنه ...قصه ما به سر رسید ، کلاغه به خونه س نرسید ...نباید کسی بفهمد دل و دست این خسته ی خراب از خواب زندگی میلرزد ...باید تظاهر کنم حالم خوب است ...راحت ام ...راضی ام ...رها ...راهی نیست ...مجبورم !!!..:: سید علی صالحی ::..
  • نوید عباسپور
اگه به یه آدم بزرگ بگی یه خونه دیدم که جلوی پنجره هاش پر بود از گلهای مریم و بنفشه و تو حیاطش یه حوض کوچیک و یه فواره داشت و پروانه ها از این گل رو اون گل میشستند و صدای پرنده ها به گوش میرسید ؛ براش قابل درک نیس که شما از چه خونه ای حرف میزنید ولی اگه بهش بگین یه خونه دیدم که دو میلیارد و نهصد هزار تومن قیمتش بود فورا میگن :" عجب خونـــــــــــه ای "آدم بزرگا اینجورین دیگه ،‌ فقط عدد و قیمت سرشون میشه ...اگه بهشون بگی به تازگی با یه دختری دوست شدم که از صدای آبشار خوشش میاد و تن صداش آدم رو یاد موسیقی باد و رود میندازه و از نقاشی خوشش میاد و موسیقی آروم گوش میکنه ؛ با بیتفاوتی شونه هاشون رو بالا میندازن ولی اگه بگی یه دوست جدید پیدا کردم که بیست و چهار سالشه و قدش یک و هفتاد و دو و شصت و سه کیلو وزنشه و حقوقش ماهی هفت میلیونه و دو تا ماشین داره ،‌ بی درنگ  میگه :" وااااااااااااااااای عجب تیکــــه ای گیرت اومده "آدم بزرگا اینطورین دیگه ...همه چی رو با قیمت و عدد و رقم میشناسن و درک میکنن ...برا همین همش باید همه چیز رو براشون توضیح بدی ،‌ که این از حوصله بچه ها خارجه برا همین گاهی مجبور میشیم به زبون خودشون باهاشون حرف بزنیم .....:: شازده کوچولو ::.. با اندکی تغییر در واژگان** بدم میاد از آدم بزرگا !! من در روزگاری تیره زندگی میکنم ، در روزگاری که سخن گفتن ساده ، نشان بیخردی است ، و پیشانی بی چین ، نشان بی تفاوتی ...آری ، آنکه می خندد خبر فاجعه را دریافت نکرده است .....:: برتولت برشت ::..
  • نوید عباسپور
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : "پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . " 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم . نتیجه اخلاقی : هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید . مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید.
  • نوید عباسپور
کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد… پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی! یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم!!
  • نوید عباسپور

اگه تو یه تصادف وحشتناک دور از جون به ملکوت اعلی بپیوندید و بعد فرشته نگهبان بهشت بیاد و ازتون بپرسه : دوس داری الآن که همه بالا سر بدنتن ، چی پشت سرت بگن ؟ 

چی جواب میدادین ؟؟؟ 



اول جواب بدین ... بعد توجهتونو به یه داستان جلب میکنم => ادامه مطلب

  • نوید عباسپور
اگه تو یه تصادف وحشتناک دور از جون به ملکوت اعلی بپیوندید و بعد فرشته نگهبان بهشت بیاد و ازتون بپرسه : دوس داری الآن که همه بالا سر بدنتن ، چی پشت سرت بگن ؟ چی جواب میدادین ؟؟؟ اول جواب بدین ... بعد توجهتونو به یه داستان جلب میکنم => ادامه مطلب
  • نوید عباسپور
دوشنبه اول مهر:امروز روز اولی است که من دانشجو شده ام. شماره ی کلاس را از روی برد پیدا کردم. توی کلاس هیچ کس نبود، فقط یک پسر نشسته بود. وقتیپرسیدم «کلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشکیل نمی شه(!)ودوباره در مقابل تعجبم گفت که یکی دو هفته ی اول که کلاس ها تشکیل نمی شود و خندید.

با اینکه از خندیدنش لجم گرفت، اما فکر کنم او از من خوششآمده باشد؛ چون پرسید که ترم یکی هستید یا نه. گمانم می خواست سر صحبت راباز کند و بیاید خواستگاری؛ اما شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرمزیاد نخندد!


***


هیچ منظور خاصی ندارم ها به خانوما بر نخوره
  • نوید عباسپور

چنین گفت رستم به سهــراب یل

که من آبـــرو دارم انــــدر محـــل

مکن تیز و نازک، دو ابـروی خود

دگر سیخ سیـخی مکن مـوی خود

شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت

برو گــمشو ای خــاک بر آن سـرت



         بقیه اش رو  میتونین تو ادامه مطب ببینین...
  • نوید عباسپور
دوشنبه اول مهر:امروز روز اولی است که من دانشجو شده ام. شماره ی کلاس را از روی برد پیدا کردم. توی کلاس هیچ کس نبود، فقط یک پسر نشسته بود. وقتیپرسیدم «کلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشکیل نمی شه(!)ودوباره در مقابل تعجبم گفت که یکی دو هفته ی اول که کلاس ها تشکیل نمی شود و خندید.با اینکه از خندیدنش لجم گرفت، اما فکر کنم او از من خوششآمده باشد؛ چون پرسید که ترم یکی هستید یا نه. گمانم می خواست سر صحبت راباز کند و بیاید خواستگاری؛ اما شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرمزیاد نخندد!***هیچ منظور خاصی ندارم ها به خانوما بر نخوره
  • نوید عباسپور
چنین گفت رستم به سهــراب یل که من آبـــرو دارم انــــدر محـــل مکن تیز و نازک، دو ابـروی خود دگر سیخ سیـخی مکن مـوی خود شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت برو گــمشو ای خــاک بر آن سـرت          بقیه اش رو  میتونین تو ادامه مطب ببینین...
  • نوید عباسپور
1- دلایل پسرا واسه رد کردن دخترا :


برای من مثل خواهر می مونی ! یعنی خیلی زشتی !!!
فاصله سنیمون کمی زیاده ! یعنی خیلی زشتی !!!
من به تو علاقه به اونصورت ندارم ! یعنی خیلی زشتی !!!
من الان تو موقعیت بدی از زندگیم هستم! یعنی : خیلی زشتی !!!
من دوست دختر دارم ! یعنی : خیلی زشتی !!!
تقصیر تو نیست ، تقصیر منه ! یعنی : خیلی زشتی !!!
من الان توجهم به کارمه ! یعنی خیلی زشتی !!!
من تصمیم گرفتم مجرد بمونم ! یعنی خیلی زشتی !!!
بهتره فقط با هم دوست معمولی باشیم ! یعنی بطور وحشتناکی زشتی !!!


2- مادر بزرگم که خیلی مومنه یه روز ماهنامه همشهری دستش بود ، گفت وضع مملکت خیلی خرابه و بی حیایی و فساد بیداد میکنه و ...
منم شدم علامت سوال !
گفتم : چطور مگه ؟
گفت : مثلا این عکسا رو نیگا کن
اینا چقدر بی غیرتن
نیگا کردم دیدم
صفحه سمت راستی عکس یه مرد و صفحه چپ مجله هم عکس یه زن چادریه
تعجب کردم گفتم : عزیز این بنده خداها چشونه ؟
گفت : ببین الان اگه مجله رو ببندم آقاهه میفته رو زنه ، حالا هی با دو دستش مجله رو باز و بسته میکرد میگفت : نیگا !!

من : 

** همچین کسایی داریم هاا !

3- یــه بـار هـم مـاشـیـن و بـرداشـتـیـم و بــا بـچـه هـا رفـتـیـم بـیـرون .... حـالا صـدای ضـبـط تـا آخـر زیـاد هـمـه هـم داشـتـیـم مـی رقـصـیـدیـم تـو مـاشـیـن ، خـلاصـه یـهـو یــه افـسـر جـلـومـون رو گـرفـت گـفـت بـزن بـغـل ...
مـنـم به بـچـه هـا گـفـتـم ادای ایـن بـچـه بـاحـالا و بـا مـعـرفـتـها رو در بـیـاریـن بـیـخیال شـه جـریـمـه نـکـنـه
خـلاصـه پـلـیـسـه گـفـت ایـن چـه وضـع رانـنـدگـیـه؟ مـاشـیـن بـایـد بـخـوابـه پـارکیـنـگ !!!
یــهـو مـنـم کـف و تـف قـاطـی کـردم گـفـتـم مـیـدونـی مـن کـیـم ؟؟؟ اصـلا حـواسـت هـسـت بـا کـی داری حـرف مـی زنـی ؟ بـگـم کـیـم ؟؟؟ بــــــگـــــــم؟؟؟
رفیـقام هـم اومـدن جـلـو دهـنـمـو گـرفـتـن گـفـتـن بـیـخـیـال نـگـو بـهـش گـنـاه داره اخــراج مـیـشه ...
افـسـره هـم رنـگشـو بــاخـت و آب دهـن قـورت داد گـفـت : نـه نـمـیـدونـم ، بـبـخـشـیـد شـمـا کـی هــسـتـیـن ؟؟؟
مـنـم بـا یـه صـدای خـسـتـه بـش گـفـتـم : مــن یــه پــرنــدم ، آرزو دارم تـــو بــاغــم بــاشــی ...
مــن یــه خــونــه ی سـرد و تــاریــکــم ...... (بـچـه هـا هـم دس مـیـزدن)
هـیـچـی دیـگه هـمـگـی دور هــم بـا افـسـره کـلـی خـنـدیـدیـم و گـفـت بـاهـاتـون کـلـی حـال کـردم بـچـه هـای بـاحـالـی هـسـتـیـن آخـر سـر هـم 50 تـومـن جـریـمـه شـدیـم و مـاشـیـن هـم رفـت پـارکـیـنـگ و بــانـدهـاش هـم بـاز کـرد و خــودمـون هـم بـردن تست اعـتـیـاد دادیـم و هــمـه چــی بـه خـیـر و خـوشـی تـمـوم شـد  !!!! 





این قدری که من دنبال یه پست خوب میگردم تا واستون بذارم ، دنبال نیمه گمشدم گشته بودم تا الان چند تا بچه هم داشتم  ...
  • نوید عباسپور
1- دلایل پسرا واسه رد کردن دخترا :برای من مثل خواهر می مونی ! یعنی خیلی زشتی !!!فاصله سنیمون کمی زیاده ! یعنی خیلی زشتی !!!من به تو علاقه به اونصورت ندارم ! یعنی خیلی زشتی !!!من الان تو موقعیت بدی از زندگیم هستم! یعنی : خیلی زشتی !!!من دوست دختر دارم ! یعنی : خیلی زشتی !!!تقصیر تو نیست ، تقصیر منه ! یعنی : خیلی زشتی !!!من الان توجهم به کارمه ! یعنی خیلی زشتی !!!من تصمیم گرفتم مجرد بمونم ! یعنی خیلی زشتی !!!بهتره فقط با هم دوست معمولی باشیم ! یعنی بطور وحشتناکی زشتی !!!2- مادر بزرگم که خیلی مومنه یه روز ماهنامه همشهری دستش بود ، گفت وضع مملکت خیلی خرابه و بی حیایی و فساد بیداد میکنه و ...منم شدم علامت سوال !گفتم : چطور مگه ؟گفت : مثلا این عکسا رو نیگا کناینا چقدر بی غیرتننیگا کردم دیدمصفحه سمت راستی عکس یه مرد و صفحه چپ مجله هم عکس یه زن چادریهتعجب کردم گفتم : عزیز این بنده خداها چشونه ؟گفت : ببین الان اگه مجله رو ببندم آقاهه میفته رو زنه ، حالا هی با دو دستش مجله رو باز و بسته میکرد میگفت : نیگا !!من : ** همچین کسایی داریم هاا !3- یــه بـار هـم مـاشـیـن و بـرداشـتـیـم و بــا بـچـه هـا رفـتـیـم بـیـرون .... حـالا صـدای ضـبـط تـا آخـر زیـاد هـمـه هـم داشـتـیـم مـی رقـصـیـدیـم تـو مـاشـیـن ، خـلاصـه یـهـو یــه افـسـر جـلـومـون رو گـرفـت گـفـت بـزن بـغـل ...مـنـم به بـچـه هـا گـفـتـم ادای ایـن بـچـه بـاحـالا و بـا مـعـرفـتـها رو در بـیـاریـن بـیـخیال شـه جـریـمـه نـکـنـهخـلاصـه پـلـیـسـه گـفـت ایـن چـه وضـع رانـنـدگـیـه؟ مـاشـیـن بـایـد بـخـوابـه پـارکیـنـگ !!!یــهـو مـنـم کـف و تـف قـاطـی کـردم گـفـتـم مـیـدونـی مـن کـیـم ؟؟؟ اصـلا حـواسـت هـسـت بـا کـی داری حـرف مـی زنـی ؟ بـگـم کـیـم ؟؟؟ بــــــگـــــــم؟؟؟رفیـقام هـم اومـدن جـلـو دهـنـمـو گـرفـتـن گـفـتـن بـیـخـیـال نـگـو بـهـش گـنـاه داره اخــراج مـیـشه ...افـسـره هـم رنـگشـو بــاخـت و آب دهـن قـورت داد گـفـت : نـه نـمـیـدونـم ، بـبـخـشـیـد شـمـا کـی هــسـتـیـن ؟؟؟مـنـم بـا یـه صـدای خـسـتـه بـش گـفـتـم : مــن یــه پــرنــدم ، آرزو دارم تـــو بــاغــم بــاشــی ...مــن یــه خــونــه ی سـرد و تــاریــکــم ...... (بـچـه هـا هـم دس مـیـزدن)هـیـچـی دیـگه هـمـگـی دور هــم بـا افـسـره کـلـی خـنـدیـدیـم و گـفـت بـاهـاتـون کـلـی حـال کـردم بـچـه هـای بـاحـالـی هـسـتـیـن آخـر سـر هـم 50 تـومـن جـریـمـه شـدیـم و مـاشـیـن هـم رفـت پـارکـیـنـگ و بــانـدهـاش هـم بـاز کـرد و خــودمـون هـم بـردن تست اعـتـیـاد دادیـم و هــمـه چــی بـه خـیـر و خـوشـی تـمـوم شـد  !!!! این قدری که من دنبال یه پست خوب میگردم تا واستون بذارم ، دنبال نیمه گمشدم گشته بودم تا الان چند تا بچه هم داشتم  ...
  • نوید عباسپور
..گیرم ک دوسِــــــت دارم ... به تــــــــــــــــــــــــــو چه !؟!..خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخـــــــــ....
  • نوید عباسپور
عذرا و وامق 

جزو عشاق معروف ایرونی هستن که شاید کمتر کسی داستانشونو بدونه ، میتونین تو این آدرس داستان این دو جوون ناکام رو بخونین ...
  • نوید عباسپور
عذرا و وامق جزو عشاق معروف ایرونی هستن که شاید کمتر کسی داستانشونو بدونه ، میتونین تو این آدرس داستان این دو جوون ناکام رو بخونین ...
  • نوید عباسپور

 

    پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

    پسر (دانشجوی رشته مهندسی کامپیوتر  ): نه! من دوست دارم همسرم را خودم

    انتخاب کنم

    پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر «بیل گیتس» است

    پسر: آهان اگر اینطوریه، قبول است

    پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید

    پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم

    بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

    پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام «مدیرعامل بانک جهانی» است

    بیل گیتس: ...اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

    بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

    پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

    مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم

    پدر: اما این مرد جوان داماد «بیل گیتس» است

    مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

    و معامله به این ترتیب انجام می شود

 

 

    نتیجه اخلاقی ۱: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی

    بدست آورید. اما باید روش مثبتی را برگزینید.

    
  • نوید عباسپور

 

    فولادی ترین اراده رو کسی داره که برای حفظ سلامتیش !!!

    به موقع از پای نت بلند بشه و بره دسشویی. . .

    این آدم به جایی رسیده که لذتهای دنیا براش تموم شدست و ....!!

  • نوید عباسپور