سافت وریــــــــــــــــــا

مطالب پربحث‌تر

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

گفت : من شخصی را می شناسم که هرشب قبل از خواب به خدا میگوید :

خدایا ؛

 تمام کسانی که در حق من ظلم  کردند را حلال میکنم ؛

نکند فردای قیامت کسی به خاطر من حساب پس دهد ؛

آری دوستان خدا ؛ همان هایی هستن که کار خدایی میکنند...

  • نوید عباسپور

وقتی با مشکلات روبرو میشویم به خدا میگوییم : خدایا چرا من؟

...

اما زمانی که خوشحالی به ما روی میآورد ، صحبتی از خدا نیست ...

...

کاش یاد بگیریم که در هر وضعیت بگوییم " بله خدا ! خود من"

...

  • نوید عباسپور
گفت : من شخصی را می شناسم که هرشب قبل از خواب به خدا میگوید : خدایا ؛ تمام کسانی که در حق من ظلم  کردند را حلال میکنم ؛نکند فردای قیامت کسی به خاطر من حساب پس دهد ؛ آری دوستان خدا ؛ همان هایی هستن که کار خدایی میکنند...
  • نوید عباسپور
وقتی با مشکلات روبرو میشویم به خدا میگوییم : خدایا چرا من؟... اما زمانی که خوشحالی به ما روی میآورد ، صحبتی از خدا نیست ...... کاش یاد بگیریم که در هر وضعیت بگوییم " بله خدا ! خود من"...
  • نوید عباسپور
خدایا …!
گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد ،
نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم ،
و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم ،
تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند
و قلبـــم سبک می شود آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی
و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم
و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد !
چون تو را در قلبــــــــــــــم دارم …
  • نوید عباسپور
خدایا …!گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد ،نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم ،و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم ،تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنندو قلبـــم سبک می شود آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنیو مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــومو احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد !چون تو را در قلبــــــــــــــم دارم …
  • نوید عباسپور

 

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر! 

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با
صدای لرزان پرسید:
 
- شما خدا هستید؟
- نه عزیزم من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
 - آها میدانستم که با خدا نسبتی دارید...
  • نوید عباسپور
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....- آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:   - شما خدا هستید؟ - نه عزیزم من تنها یکی از بندگان خدا هستم.  - آها میدانستم که با خدا نسبتی دارید...
  • نوید عباسپور