سافت وریــــــــــــــــــا

مطالب پربحث‌تر

۶۲ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

آقای مجری: واسه چی در رو باز گذاشتی؟
فامیل دور: واسه بهار .
از در بسته دزد رد می‌شه ولی از در باز رد نمی‌شه ، وقتی یه در رو باز بذاری که دزد نمیاد توش ، فکر می‌کنه یکی هست که در رو باز گذاشته دیگه ؛ ولی وقتی در بسته باشه ، فکر می‌کنهکسی نیست و یه عالمه چیز خوب اون ‌تو هست و می‌ره سراغشون دیگه !!
در باز رو کسی نمیزنه . ولی در بسته رو همه می‌زنند ... 
خود شما به خاطر اینکه بدونی توی این پسته دربسته چیه ، می‌شکنیدش .
شکسته می‌شه اون در ، دل آدم هم مثل همین پسته می‌مونه . یه سری از دل‌ها درشون بازه . می‌فهمی تو دلش چیه ولی یه سری از دلها هست که درش بسته ‌اس ، انقدر بسته نگهش می‌دارن که بالاخره یه روز مجبور می‌شن بشکنن و همه‌ چی خراب می‌شه ... 
آقای مجری : در دل آدم چه‌ جوری باز می‌شه ؟
فامیل دور : در دل آدم با درد دله که باز می‌شه ...
  • نوید عباسپور
آقای مجری: واسه چی در رو باز گذاشتی؟فامیل دور: واسه بهار .از در بسته دزد رد می‌شه ولی از در باز رد نمی‌شه ، وقتی یه در رو باز بذاری که دزد نمیاد توش ، فکر می‌کنه یکی هست که در رو باز گذاشته دیگه ؛ ولی وقتی در بسته باشه ، فکر می‌کنهکسی نیست و یه عالمه چیز خوب اون ‌تو هست و می‌ره سراغشون دیگه !!در باز رو کسی نمیزنه . ولی در بسته رو همه می‌زنند ... خود شما به خاطر اینکه بدونی توی این پسته دربسته چیه ، می‌شکنیدش .شکسته می‌شه اون در ، دل آدم هم مثل همین پسته می‌مونه . یه سری از دل‌ها درشون بازه . می‌فهمی تو دلش چیه ولی یه سری از دلها هست که درش بسته ‌اس ، انقدر بسته نگهش می‌دارن که بالاخره یه روز مجبور می‌شن بشکنن و همه‌ چی خراب می‌شه ... آقای مجری : در دل آدم چه‌ جوری باز می‌شه ؟فامیل دور : در دل آدم با درد دله که باز می‌شه ...
  • نوید عباسپور
امتحان پایانی فلسفه بود. استاد فقط یک سوال برای دانشجویان مطرح کرده بود.
سوال این بود: "شما چگونه میتوانید من را متقاعد کنید که صندلی جلوی شما نامرئی است؟"

تقریبا یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ های خود را در برگه امتحان بنویسند، به غیر از یک دانشجوی تنبل که تنها ۵ ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد !
چند روز بعد که استاد نمره های دانشجویان را به آنها داد، آن دانشجوی تنبل بالاترین نمره ...
...ی کلاس را گرفته بود !!
او در جواب نوشته بود:

"کدام صندلی؟"

پیام اخلاقی: مسائل ساده رو پیچیده نکنین !!

  • نوید عباسپور
امتحان پایانی فلسفه بود. استاد فقط یک سوال برای دانشجویان مطرح کرده بود.سوال این بود: "شما چگونه میتوانید من را متقاعد کنید که صندلی جلوی شما نامرئی است؟"تقریبا یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ های خود را در برگه امتحان بنویسند، به غیر از یک دانشجوی تنبل که تنها ۵ ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد !چند روز بعد که استاد نمره های دانشجویان را به آنها داد، آن دانشجوی تنبل بالاترین نمره ......ی کلاس را گرفته بود !!او در جواب نوشته بود:"کدام صندلی؟"پیام اخلاقی: مسائل ساده رو پیچیده نکنین !!
  • نوید عباسپور
 چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند
دیگر چاره ایی نیست .شما به زودی خواهید مرد
دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با 
تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند
اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید
به زودی خواهید مرد . بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد
بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار
اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند !!!
  • نوید عباسپور
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از کنارش رد شد که توش چند تا ماهی بود .
از مکزیکی پرسید : چقدر طول کشید که این چند تا رو گرفتی ؟
مکزیکی : مدت خیلی کمی .
آمریکایی : پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد ؟
مکزیکی : چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافیه .
آمریکایی: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی ؟
مکزیکی : تا دیر وقت می خوابم ، یه کم ماهی گیری می کنم . با بچه ها بازی می کنم . بعد میرم توی دهکده می چرخم ، با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن . خلاصه مشغولم به این نوع زندگی !
آمریکایی : من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم . تو باید بیشتر ماهی گیری کنی . اون وقت
می تونی با پولش یه قایق بزرگتر بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه میکنی . اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری !
مکزیکی : خوب ، بعدش چی ؟
آمریکایی : به جای این که ماهی ها رو با واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها می دی و برای خودت کار و بار درست می کنی ... بعدش کار خونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت می کنی ... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکوسیتی ! بعدش لوس آنجلس ! و از اونجا هم نیو یورک ... اونجاست که دست به کارهای مهم تری هم می زنی ...
مکزیکی : اما آقا ! این کار چقدر طول می کشه ؟
آمریکایی : پانزده تا بیست سال !
مکزیکی : اما بعدش چی اقا ؟
آمریکایی : بهترین قسمت همینه ، موقع مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکتت رو به قیمت خیلی بالا
می فروشی ! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره .
مکزیکی : میلیون ها دلار ! خب ، بعدش چی ؟
آمریکایی : اون وقت بازنشسته می شی ! می ری یه دهکده ساحلی کوچیک ! جایی که می تونی تا دیر وقت تا دیر وقت بخوابی ! یه کم ماهیگیری کنی . با بچه هات بازی کنی ! بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرون !!!
  • نوید عباسپور
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند : دیگر چاره ایی نیست .شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند. اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید ? به زودی خواهید مرد . بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ? اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد. وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند !!!
  • نوید عباسپور
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از کنارش رد شد که توش چند تا ماهی بود . از مکزیکی پرسید : چقدر طول کشید که این چند تا رو گرفتی ؟ مکزیکی : مدت خیلی کمی . آمریکایی : پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد ؟ مکزیکی : چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافیه . آمریکایی: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی ؟ مکزیکی : تا دیر وقت می خوابم ، یه کم ماهی گیری می کنم . با بچه ها بازی می کنم . بعد میرم توی دهکده می چرخم ، با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن . خلاصه مشغولم به این نوع زندگی !آمریکایی : من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم . تو باید بیشتر ماهی گیری کنی . اون وقت می تونی با پولش یه قایق بزرگتر بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه میکنی . اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری ! مکزیکی : خوب ، بعدش چی ؟ آمریکایی : به جای این که ماهی ها رو با واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها می دی و برای خودت کار و بار درست می کنی ... بعدش کار خونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت می کنی ... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکوسیتی ! بعدش لوس آنجلس ! و از اونجا هم نیو یورک ... اونجاست که دست به کارهای مهم تری هم می زنی ... مکزیکی : اما آقا ! این کار چقدر طول می کشه ؟ آمریکایی : پانزده تا بیست سال ! مکزیکی : اما بعدش چی اقا ؟ آمریکایی : بهترین قسمت همینه ، موقع مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکتت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی ! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره . مکزیکی : میلیون ها دلار ! خب ، بعدش چی ؟ آمریکایی : اون وقت بازنشسته می شی ! می ری یه دهکده ساحلی کوچیک ! جایی که می تونی تا دیر وقت تا دیر وقت بخوابی ! یه کم ماهیگیری کنی . با بچه هات بازی کنی ! بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرون !!!
  • نوید عباسپور

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد.

دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

  • نوید عباسپور

 

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر! 

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با
صدای لرزان پرسید:
 
- شما خدا هستید؟
- نه عزیزم من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
 - آها میدانستم که با خدا نسبتی دارید...
  • نوید عباسپور
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد.دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
  • نوید عباسپور
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....- آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:   - شما خدا هستید؟ - نه عزیزم من تنها یکی از بندگان خدا هستم.  - آها میدانستم که با خدا نسبتی دارید...
  • نوید عباسپور
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد
زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى
دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این
از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک
گفت:
اونوقت شما ازش بپرسید.
***************************************
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه
بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به
این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده،
الان وکیله.
یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
*************************************** 
  • نوید عباسپور
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعدزیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکىدارد.دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. ایناز نظر فیزیکى غیرممکن است.دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟دختر کوچکگفت:اونوقت شما ازش بپرسید.*************************************** عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همهبچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید بهاین عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده،الان وکیله.یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده. ***************************************
  • نوید عباسپور
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی ! 
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم ! 
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است ... 
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است .
پدر به نزد بیل گیتس می رود و ...
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم ! 
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند ! 
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است !!
بیل گیتس: اوه، که اینطور ! در این صورت قبول است ...
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود 
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم .
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم ! 
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است !!! 
مدیرعامل: اوه ، اگر اینطور است ، باشد ...
و معامله به این ترتیب انجام می شود ... به همیـــــــــــــن راحتی 
.
.
.
نتیجه اخلاقی داشت هاااا !!!
  • نوید عباسپور
خانمی با سر و صورت زخمی آشفته تشریف می بره پیش روانشناس ، آقای دکتر می پرسه : چه اتفاقی براتون  افتاده ؟

خانم در جواب میگه : آقای دکتر ، دیگه نمی دونم چکار کنم . هر وقت شوهرم عصبانی و ناراحت میاد خونه ، منو زیر مشت و لگد له می کنه و عصبانیتش رو سر من خالی می کنه !!!

دکتر گفت : خب دوای دردت پیش منه  ؛ هر وقت شوهرت عصبانی و ناراحت اومد خونه ، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن و این کار رو ادامه بده ...

دو هفته بعد ، اون خانم با ظاهری سالم و سر زنده پیش دکتر برگشت  !!!

خانم گفت : دکتر ، پیشنهادتون فوق العاده بود . هر بار شوهرم عصبانی و ناراحت اومد خونه ، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت !!!

دکتر گفت : میبینی ؟! اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا خود به خود حل میشن  !!!

  • نوید عباسپور
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی ! پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم ! پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است ... پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است .پدر به نزد بیل گیتس می رود و ...پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم ! بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند ! پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است !!بیل گیتس: اوه، که اینطور ! در این صورت قبول است ...بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم .مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم ! پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است !!! مدیرعامل: اوه ، اگر اینطور است ، باشد ...و معامله به این ترتیب انجام می شود ... به همیـــــــــــــن راحتی ...نتیجه اخلاقی داشت هاااا !!!
  • نوید عباسپور
خانمی با سر و صورت زخمی آشفته تشریف می بره پیش روانشناس ، آقای دکتر می پرسه : چه اتفاقی براتون  افتاده ؟خانم در جواب میگه : آقای دکتر ، دیگه نمی دونم چکار کنم . هر وقت شوهرم عصبانی و ناراحت میاد خونه ، منو زیر مشت و لگد له می کنه و عصبانیتش رو سر من خالی می کنه !!!دکتر گفت : خب دوای دردت پیش منه  ؛ هر وقت شوهرت عصبانی و ناراحت اومد خونه ، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن و این کار رو ادامه بده ...دو هفته بعد ، اون خانم با ظاهری سالم و سر زنده پیش دکتر برگشت  !!!خانم گفت : دکتر ، پیشنهادتون فوق العاده بود . هر بار شوهرم عصبانی و ناراحت اومد خونه ، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت !!!دکتر گفت : میبینی ؟! اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا خود به خود حل میشن  !!!
  • نوید عباسپور
یک خانواده معروف در شهری در نزدیکی دریاچه میشیگان امریکا پسر 25 ساله خود را در حادثه آتش سوزی منزل در چهارم ژوئن امسال از دست داد.
این پسر که دو هفته قبل از حادثه از دانشگاه Wisconsin-Madison فارغ التحصیل در رشته MBA شده بود ، برای دیدن خانواده اش به خانه می آید. بعد از صرف ناهار با پدر به اتاقش می رود تا قبل از آمدن مادرش به خانه و دیدن او، کمی استراحت کند. اما مدتی بعد همسایه ها با دیدن آتش به 911 زنگ می زنند. متاسفانه پسر خانواده در این حادثه جان خود را از دست می دهد .
وقتی پلیس علت حادثه را جستجو می کند متوجه می شود که او از laptop در تخت موقع استراحت استفاده می کرده است.
استفاده از لپ تاپ در تخت بدلیل اینکه فن دستگاه بسیار گرم می شود و قابلیت خنک کردن سیستم را نخواهد داشت گاز مونواکسید کربن تولید می کند که کشنده و بی بو است و موجب خفگی می شود. همچنین دستگاه آتش می گیرد و خانه می سوزد.
تحقیقات نشان داد این پسر ابتدا از خفگی فوت نموده و سپس آتش سوزی رخ داده است.
لطفا مراقب باشید و هیچگاه در تخت و جایی که پتو و ملافه یا شرایطی مشابه وجود دارند که موجب گرم شدن لپ تاپ می شود، از این دستگاه استفاده نکنید.
حتی روی پای خود نیز نگذارید.
  • نوید عباسپور
یک خانواده معروف در شهری در نزدیکی دریاچه میشیگان امریکا پسر 25 ساله خود را در حادثه آتش سوزی منزل در چهارم ژوئن امسال از دست داد. این پسر که دو هفته قبل از حادثه از دانشگاه Wisconsin-Madison فارغ التحصیل در رشته MBA شده بود ، برای دیدن خانواده اش به خانه می آید. بعد از صرف ناهار با پدر به اتاقش می رود تا قبل از آمدن مادرش به خانه و دیدن او، کمی استراحت کند. اما مدتی بعد همسایه ها با دیدن آتش به 911 زنگ می زنند. متاسفانه پسر خانواده در این حادثه جان خود را از دست می دهد . وقتی پلیس علت حادثه را جستجو می کند متوجه می شود که او از laptop در تخت موقع استراحت استفاده می کرده است. استفاده از لپ تاپ در تخت بدلیل اینکه فن دستگاه بسیار گرم می شود و قابلیت خنک کردن سیستم را نخواهد داشت گاز مونواکسید کربن تولید می کند که کشنده و بی بو است و موجب خفگی می شود. همچنین دستگاه آتش می گیرد و خانه می سوزد. تحقیقات نشان داد این پسر ابتدا از خفگی فوت نموده و سپس آتش سوزی رخ داده است. لطفا مراقب باشید و هیچگاه در تخت و جایی که پتو و ملافه یا شرایطی مشابه وجود دارند که موجب گرم شدن لپ تاپ می شود، از این دستگاه استفاده نکنید. حتی روی پای خود نیز نگذارید.
  • نوید عباسپور